ندایی از سحرگاه انتظار
بازم سلام !
این روزها خیلی تو فکرم قبول دارید گاهی اوقات توی زندگی آدم یه اتفاقایی می افته که باید حدود سه ساعت تجزیه و تحلیل شون کرد .... چطور می شه بدون ریختن اشک تمام احساسات غم انگیزت رو از دلت یه جا بیرون کنی و بجاش یه عالمه حس خوب بکاری/
یه طوری دلم واسه چیزای قشنگ تنگ شده امشب که این مطلب رو می نویسم دعایی توی دلم باد کرده که خدا خوب می دونه چیه ! این هفته که امروز در آخرین روزش هستیم یه هفته بد واسم از اولش بود ....
امروز شنبه اولین روز هفته از آخرین روزهای تیرماه است ... خیلی سخته بدون بال پریدن ! دیروز یه جمعه اعجاب انگیز برای من بود احساس می کنم خسته ام خسته تر ازآن که توان بلند شدن را داشته باشم دوست دارم چشمام رو ببندم و نه چیزی رو ببینم و نه چیزی رو بشنوم .... الان دارم آهنگهایی از خواننده مورد علاقه ام گوش می دم و از طرفی فکر انتقام لحظه ای مرا رها نمی کند از طرف دیگر مثل یه مشاور نشستم پای حرفای دیگرون ولی انگار توی دنیا هیچکس نیست حرفای دل منو گوش بده ! راستی خدا دعایم رو برآورده کرد ...
بغض داره خفه ام می کنه دلم خیلی تنگ شده برای یک نفر برای یک چیز ، الان ساعت ده و ربع صبح است .... دیگه خودمم از این همه چرت و پرت که نوشتم خسته شدم ........
یه مطلب جالب !!!
خدای بزرگ می فرماید:
ای فرزندآدم!
ملائکه من شب وروز مواظب توهستند، آنچه را که می گویی وانجام می دهی، کم یا زیاد ، همه را می نویسند. آسمان برآنچه از تو دیده شهادت می دهد وزمین برآنچه روی آن انجام داده ای گواهی می دهد.
خورشید وماه وستارگان برآنچه می گویی وعمل می کنی شهادت خواهند داد. خود نیز برقلب وبراعمال مخفی تو آگاهم
پس از خودت غافل مباش!
روزی روزگاری مرد کوچکی بود، در واقع او یک پسر بچه بیش نبود ولی چون خیلی فکر می کرد می شد به اون مرد گفت : اون بیش از هر چیز با این که سنش کم بود به مردن فکر می کرد ...
اون همیشه کوچک نموند ولی همیشه به مردن فکر کرد ...
اون همیشه مردن آدم ها رو نگاه می کرد...
تو فیلم های وسترن و پلیسی ....
تو تصادف ها ....
تو صفحه ی حوادث روزنامه ها ...
و ...
همه نمونه هایی از مردن بودن ... و او همواره به مردن فکر می کرد.
شاید! در کنار این فکر ها غذا هم می خورد ولی همه ی غذا ها برایش یک مزه داشتند. ورزش هم می کرد، اما طرفدار نبود ، گاهی به موسیقی هم گوش می داد ولی هیچ موسیقی در دلش احساس خاصی ایجاد نمی کرد. نقاشی هم می کشید ، ولی در نقاشی هایش چیز خاصی پنهان نبود . ولی ...
ولی هیچ وقت آواز نمی خواند . گریه نمی کرد . زیاد نمی خندید . خیلی عصبانی نمی شد . اتاقش همیشه مرتب بود . لباسش شسته و اتو شده و مهم تر از همه نمره هایش که همه بیست بود!
خلاصه با این کارهایش در چشم مردم ایده ال بود .... ولی ایده ال برای چه؟ او هنوز هم به مردن فکر می کرد... او رشد کرد و بزرگ شد . در بهترین دانشگاه ها درس خوند و شغل خوبی دست و پا کرد ولی ناگهان پدر و مادرش را در یک تصادف از دست داد ... او هیچ وقت برایشان گریه نکرد چون هنوز مردن را نفهمیده بود و نمی دانست چرا باید برایش گریه کند ... سال ها بعد در حالی که هنوز به مردن فکر می کرد ازدواج کرد ولی هیچ وقت عاشق کسی نشد ... و سال های بعدتر در حالی که پنج تا بچه داشت به سن پیری رسید و بازنشسته شد ...
یک روز وقتی داشت تو خیابون قدم می زد یه گلوله به طرفش اومد .... گلوله ، گلوله ی یک تفنگ بود ، داغ و کشنده ... اون به گلوله گفت : چندلحظه صبر کن تا من بفهمم مردن چیست ... شاید می خواست بعد از این همه سال به یک نتیجه برسد ولی آنقدر هول بود فقط به یاد این افتاد که زنده است و دارد زندگی می کند... فهمید که نتوانسته است که زندگی کند چون نفهمیده زنده است و زندگی و زنده بودن چیست... بعد خواست به مردن فکر کند ولی مرد چون گلوله طاقت نیاورد ... وقتی او را دفن کردند دیدند که چند قطره اشک روی گونه اش هست ولی هیچ وقت نفهمیدند او کی گریه کرد...
تنها بودم، تنها هستم و تنها خواهم ماند!!!
ولی تا کی؟
به تنها بودن عادت کرده ام، تنهایی را دوس دارم اما به چه قیمت؟!
از روزی که دنیا اومدم اولین چیزی که به چشمم آشنا اومد تنهایی بود!
تنهایی گفت باهات می مونم که تنها نباشی، تا ابد!
و تنها کسی بود که به قولش وفا کرد!
هنوز که هنوزه باهامه.
دمش گرم که تنهام نذاشت...
دوست ندارم بگویم دوستت دارم
دوست دارم که تو خودت درک کنی دوستی را....
تنها خواهم رفت
تنها خواهم ماند
تنها خواهم زیست
تنها می نوشم
تنها می خورم
تنها می مانم
وتنهایی خلوت میکنم
تنها غم ها را می شمارم
اما منتظرمی مانم
تنها دلبسته خواهم شد
تنهای تنها زندگی خواهم کرد
تنها ! چه تنهایی زیباست
کاش قدرت این را داشتم
تا تنهایی را حس کنم
تنها ماندن لذت بخش است
پس تنها خواهم زیست
بی تو تنهای تنها
می دانم دشوار است
اما تنها زندگی می کنم
ثانیه های انتظار
تنهایی آنها را می شمارم